از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی.. میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟ شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی "مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"! مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی... وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی...